از خانه دشمن خاست دل، فریاد کردن چون توان؟


بی صبرم از بی خان و مان، بر باد کردن چون توان؟

ای دوست، چندین غم مخور بهر خرابی دلم


تا دولت خوبان بود، آباد کردن چون توان؟

هر چند کوشیدم به جان دل بازماندن از بتان


شاگرد ما زد دوست را، استاد کردن چون توان؟

گفتم «دلم آزاد کن » گفتا «به بازی بستدم »


زینسان گران داده بها، آزاد کردن چون توان؟

غمزه زنان آن شوخ و من خاموش و حیران در رهش


سلطان چو خود خنجر کشد، فریاد کردن چون توان؟

گفتی که از جان یاد کن، از من چه حیران مانده ای؟


آنجا که حاضر تو شوی، در یاد کردن چون توان؟

هجران کشیده تیغ کین، تو، سست پیمان، دل دهی


بر اعتماد چون تویی، دل شاد کردن چون توان؟

من خودکشم جورت، ولی تو خود بگویی بی وفا


چندین به روی دوستان بیدار کردن چون توان؟

خسرو ز دل غرقه به خون یاران به تیمار منش


در روز طوفان خانه را بنیاد کردن چون توان؟